آمده ام تا با تو از دلتنگی های دلِ تنگم بگویم ، هر چند که تو خود تک تک نا گفته های دلم را از روشنی سبز چشمانم میخوانی !
ای خیال انگیز ترین وعده ی خدا ! میدانی چند وقت است سراغی از ما نگرفته ای ؟ میدانی چند وقت است که ما را میهمان جمعه های دلگیرت نکرده ای ؟ میدانی چند وقت است که مادر هر صبح ، دعای عهد را با ماهیان قرمز دلش زمزمه میکند ؟ میدانی چند وقت است که پدر غم غربت چشمانش را زیر باران غیبتت میشوید ؟ . . .
میدانی . . . میدانم . . .
ای پاک تر از نسیم و صادق تر از صبح ! دیروز روزهای غیبتت را میشمردم ... روزهای بی تو بودن ... روزهای دلتنگی ... روزهای تنهایی ...
به نظرت هنوز موعد آن نرسیده که بال غیبت بر زمین بگذاری و بال فرج بگشایی ؟؟؟
بیا که بی تو زمین کشتزار ظلم شده است و آسمان وامدار بغض های فرو خورده ...
بیا که بی تو همه ی آشنایان غریبه ای بیش نیستند ...
بیا که بی تو من ماندن را نیز از یاد برده ام ! بی تو مرا با هیچ کس کاری نیست ! بی تو تمام روزهایم دیروزند ! بی تو کسی ناز چشمان سبزم را خریدار نیست ! بی تو تمام دخترکان دیارم غمی مبهم در سینه دارند ! بی تو ...
ای نور دل و دیده و جانم چونی ؟ وی آرزوی هر دو جهانم چونی ؟
من بی لب لعل تو چنانم که مپرس تو بی رُخ زرد من ندانم چونی ؟
ای پرورده ی دامن نرگس ! میدانم که گریه هایم را میشناسی ... میدانم که ندبه هایم را ، هر چند انگشت شمار ، میشنوی ... میدانم که غنچه های آرزوی باغ خیالم را جز تو امیدی نیست ... میدانم که روزی مروارید چشمانم غم هجر تو را با شادی وصل جشن خواهند گرفت ! چه مبارک روزی ...
مهربانا ! غبار راه انتظار بر سر و رویم ریخته و با اشک در آمیخته است . از آن خاک و این آب ، گِلی ساخته ام و کلبه ای و پنجره ای ... من و غبار و اشک و کلبه و پنجره همه یک آرزو در دل داریم .
ای باغ آرزوهای من ! بیا تا غبار اشک های حسرتم را در دریای زلال ظهورت بشویم . بدون تو دیگر هر صبح ، به نرگس های باغچه سلام نمیکنم و هیچ یاسی را خیره نمیشوم ... من تمام شده ام ... بیا !
اماما خواهشم را اجابت نیست ؟! گریه تا کدامین سحر ؟! من تمام شده ام ... بیا !
بس جمعه که در فصل تو افسرد
بس خنده ی آیینه که پژمرد
پروانه چه بسیار که در پای تو ، ای شمع
خندید و ندانست که اقبال سحر مُرد